loading...
فروشگاه خرازی گل گندم
majid بازدید : 63 جمعه 20 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته

بوددختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشتوقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد،

دسته گل را به دختر داد و گفتمی دانم از اين گل ها خوشت آمده است.

به زنم مي گويم كه دادم شان به توگمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت

و پيرمرد را نگاه كردكه از پله‏ های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تبلیغات

اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 7530
  • کل نظرات : 875
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 697
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 91
  • بازدید امروز : 46
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,333
  • بازدید ماه : 5,592
  • بازدید سال : 52,075
  • بازدید کلی : 3,898,478
  • مهدی احمدی - خاطره ها