loading...
فروشگاه خرازی گل گندم
majid بازدید : 73 سه شنبه 18 تیر 1392 نظرات (0)

یکی از اصحاب امام ‏رضا علیه‏السلام به نام سلیمان نقل میکند

حضرت امام رضا علیه‏السلام در بیرون شهر، باغی داشتند.

گاه‏گاهی برای استراحت به باغ می‏رفتند.

یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم.

نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست.

نوک گنجشک، باز و بسته می‏شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می‏رسید.

انگار با جیک جیک خود، چیزی می‏گفت.

امام علیه‏السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:

«سلیمان! این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد.

یک مار سمی به جوجه‏هایش حمله کرده است.

زودباش به آن‏ها کمک کن!...»

با شنیدن سخن امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم.

آن‏قدر با عجله به‏طرف ‏ایوان دویدم که پایم به پله‏های لب

ایوان برخورد کرد و چیزی ‏نمانده‏بود که‏پرت‏شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک

چه می‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تبلیغات

اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 7530
  • کل نظرات : 875
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 697
  • آی پی امروز : 106
  • آی پی دیروز : 91
  • بازدید امروز : 223
  • باردید دیروز : 174
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,674
  • بازدید ماه : 223
  • بازدید سال : 46,706
  • بازدید کلی : 3,893,109
  • مهدی احمدی - خاطره ها